سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرای اندیشه

گه گاهی که بلند بلند فکر می کنم در این صفحه منعکس می شود .

پسر بزرگ عباس است . ده - دوازده سال بیشتر نداشت که احساس کردم به درد طلبگی می خورد . تا همین سه - چهار سال پیش که به دلیل عیالوار شدن عباس ، ایام تبلیغی را بر خلاف میل اش در مسجد اقامت می کردم  ، تمام طول ماه رمضان و 10 روز ماه محرم ، فقط خانه عباس (که امروز شهید عباس گودرزی اش می نامیم ) می ماندم . اجازه نمی داد جای دیگری بروم . راستش را بخواهید من هم از وقتی برادر بزرگترم از آن محل رفته بود ، هیچ جا راحت تر از خانه او نبودم . خانه برادرم بود یا بهتر بگویم خانه خودم . اما این چند ساله اخیر شرایط اش تغییر کرده بود ، داماد دار شده بود ، عروس دار شده بود ، فرزند و نوه کوچک داشت و خلاصه فکر می کردم نباید یک اتاق خانه او را هم من اشغال کنم . به هر حال ...

کم کم بزرگتر می شد و رابطه اش نیز با من قوی تر و عمیق تر . غالب اوقات توی خانه هم که بودیم برایش درس می گذاشتم و همزمان با درسهای مدرسه و دبیرستان اش دروس حوزوی را از پایه به او می آموختم . از ادبیات و صرف و نحو بگیرید تا نهج البلاغه و تفسیر قرآن و ... وقتی دوره دبیرستانش به پایان رسید با من مشورت کرد که می خواهم طلبه بشوم . از عمق قلبم خوشحال بودم ، چون بزری را که به فضل خدا در زمینه مساعد دلش کاشته بودم در حال جوانه زدن می دیدم . اول مخالفت کردم . قرار شد دانشگاه را امتحان بدهد و بعد با قبولی دانشگاه تصمیم بگیرد که طلبه بشود یا نه !

در این اثناء یک روز عباس را کنار کشیدم و به او گفتم : عباس جان ، " حسین " می خواهد طلبه بشود . جا خورده بود . اولش زیر بار نمی رفت . می گفت : دلم می خواهد پیش خودم کار فیلمسازی را ادامه بده . عباس به پسرش تدوین گری را خوب یاد داده بود و حتی گاهی هم فیلمبرداری . حالا طبیعی بود که این تغییر مسیر برایش طبیعی جلوه نکند . بهش گفتم : عباس جان ، پسرت می خواهد بشه شاگرد امام صادق آنوقت تو به خاطر شاگردی خودت می خوای جلوش رو بگیری ؟ به فکر فرو رفت . او گفت و من گفتم . آخر الامر از من قولی گرفت و حسین را به من سپرد . بعد ها با شوخی اما با فریاد به همه می گفت : این سید حسن پسر من رو برد ، مال خودش کرد ، طلبه اش کرده و حالا هم می خواد ببردش قم .

 اما " حسین " راهش را انتخاب کرده بود . از دانشگاه رفتنش صرف نظر کردیم و به سربازی رفت تا از این جهت زیر بار حوزه نباشد . عباس خیلی پیگیر کارش بود . حالا دیگه طلبه شدن حسین برای عباس یک ماجرای دلخواسته شده بود . سربازی حسین هم تمام شد . من و عباس و خانواده اش برای حسین به خواستگاری رفتیم و خدا وصلت با خانواده ای اصیل ، ریشه دار ، متدین و مهربان را روزی اش کرد . حالا حسین ازدواج کرده بود .

با شرکت حسین در آزمون ورودی حوزه تلاشها برای رسمی شدن طلبگی او شروع شد . من از طرفی و خود عباس از طرفی دیگر . هر گیری که پیش می آمد عباس با تمام تلاشش به دنبال حلّ مسئله می دوید . حتی برای حل یک مشکل بی دلیلی که داشت رسمی شدن طلبگی حسین را به چالش می کشید کار را به دفتر مدیریت حوزه علمیه قم رساند و با مدیر وقت حوزه حجت الاسلام حسینی بوشهری صحبت کرد و بالاخره نتیجه گرفت .

حسین به قم آمد و شد طلبه رسمی . سالها گذشت . او و همسرش هر دو خوب درس می خواندند و من هم در کنارشان وظایفم را انجام می دادم و به همراه عباس از قد کشیدن نهال علمی و عملی شجره وجود " حسین " لذت می بردم.

همین یکی دو هفته پیش ، " حسین " سراغ من آمد که می خواهم لباس روحانیت بپوشم . گفتم : حالا چه عجله ای داری ؟ دیر نمی شود . اما حسین بی تاب بود . گفتم : حالا کی می خواهی لباس بپوشی ؟ گفت : نمی دانم همین امروز ، همین فردا ، اصلا روز شهادت امام صادق (ع) . گفتم : حسین جان لا اقل صبر کن روز ولادت حضرت معصومه (س) برایت جشن بگیریم ، با عباس هماهنگی کنم که مراسمی داشته باشیم  . گفت : نه دیگه می خواهم ملبّس شوم به بابا هم نمی خواهم بگویم ، می خواهم غافلگیرش کنم . به اتفاق همسرش راه افتادیم و مقدمات کار رو فراهم کردیم . 

آخرین تصویر خانوادگی شهید عباس گودرزی به اتفاق فرزند روحانی اش

چهار شنبه شب بود که به خانه حسین رفتم . عمامه اش را پیچیدم و کارهای لازم را سر و سامان دادم و آنشب حسین رسما ملبّس به لباس روحانیت شد . روز پنجشنبه وقتی با لباس وارد خانه عباس شده بود چشمان ذوق زده عباس برق می زد . حسین می گفت : بابا آن روز یک لحظه آرامش نداشت . هی می رفت و می آمد و می گفت : خوب بایست می خواهم تماشایت کنم . خلاصه انگار دنیا را عباس داده بودند . آخرین عکسش را با حسین گرفت و یک – دو روز بعد عازم سفری شد که او را به خدا می رساند . روز قبل از شهادتش با شعف به همکارانش گفته بود : حسین ما ملبّس شده است می خواهم وقتی برگشتم به افتخارش شام بدهم . اما عباس ما دیگر با پاهای خودش بر نگشت !

حالا می فهمم که آن عجله حسین برای ملبّس شدن به لباس روحانیت به چه دلیل بود . تعجیلی که هیچ کدام از ما دلیلش را نمی دانستیم . نمی دانستیم که عباس فقط همان یک شب را فرصت دارد تا پاره دلش را در لباس پیامبر (ص) ببیند . نمی دانستیم که خدا می خواهد عباس به این آرزویش هم برسد که اولین و تنها روحانی خاندان گودرزی فرزند بزرگ او ، حسین ملبس به لباس روحانی بشود . نمی دانستیم که روز قبل از ولادت حضرت معصومه (س) عباس راهی عرش خداست و فردای ولادت پیکرش روی شانه های ما تشییع خواهد شد و اگر حسین در شهادت امام صادق (ع) ملبس نشود ، دیر خواهد شد . خیلی چیزها را نمی دانستیم و فقط خدا می دانست .

عباس جان!

حالا من مانده ام و عهدی که با تو درباره حسین دارم . عهدی که تازه در ابتدای راهش هستم . آخ که چه بار سخت و سنگینی روی شانه های من است. تو که امروز همنشین قدسیانی و هم پیمانه ابرار ! توان اندک مرا و سنگینی بار مسئولیتم را می بینی ؟ می دانی که درد رفتن تو استخوانهای مرا خورد کرده است و سنگینی عهدم با تو کمرم را خم می کند ! برای من دعا کن که امانتت را آنطور که رضای خداست تحویل دهم و برای "حسین" دعا کن که بار فراق تو را و مسئولیت ادامه راهی را که انتخاب کرده ، تاب بیاورد .