سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرای اندیشه

گه گاهی که بلند بلند فکر می کنم در این صفحه منعکس می شود .

چهل روز فراق گذشت و ما هنوز ناباورانه به تصویر تو خیره می شویم . گویا منتظریم تا دوباره از سفر باز گردی و شمع جمع باشی .

عزیز به معراج رفته ما

از ما نپرس که یک اربعین بی تو چه کرده ایم ! از داغ فراقت سؤال کن که در این چهل روز با ما چه کرده است ؟ از خودت بپرس که غم نبودنت را دلهای داغ دیده ما چگونه به صبر نشسته است ؟ و از آتش هجرانت که حتی آب چشمهایمان نیز چاره آن را نمی کند.

عجب تلاقی عجیبی دارد چهلمین روز به خون نشستنت با شب عرفه ! شب مسلم بن عقیل (ع) ! شب هانی بن عروة ! شب غربت ! شب تنهایی ! شب مظلومی ! شب میهمان کشی و نامردی کوفیان ! شب شهادت .

 راستی امسال چقدر در دعای عرفه جای تو میان دوستان خالیست و شاید درست تر اینکه بگویم چقدر جای ما پیش تو خالی است .

 

هدیه نثار یار سفر کرده ما صلوات

نمی خواهم غمنامه بنویسم چرا که این غم ، نوشتنی نیست . نمی خواهم با واژگان بر صفحه مجازی وبلاگم مویه کنم چرا که اشگهای حقیقی ام نیز که بر صفحه صورتم جاری می شوند هرگز تکافوی خاموشی آتش این هجران را نمی کند ! می نویسم تا فقط اندکی سبک شوم .

بگذار تا دلم به تو بگوید که یک لحظه از پیش چشمش دور نشده ای ! بگذار تا به تو بگوید که هنوز گرمای نگاهت را حس می کند و طنین صدایت در خاطره اش پژواک دارد ! بگذار تا به تو بگوید که در این چهل روز ، چگونه چهل بار مرد و زنده شد و چهل سال پیر !

بگذار تا دوباره به غم خودم باز گردم و دست از غم تو بر دارم چرا که تو غم نداری تا غمخوار و غمخواری بخواهد . امروز این منم و این مائیم که در به در به جستجوی غمخوار می گردیم و افسوس ... .

اما با تو ، چه چیز تازه ای دارم که بگویم و چه رنجنامه ای برایت بخوانم که خودت فصلی از آن نباشی ؟ با تو چه بگویم که تو خودت نیز ، داغ هجر یاران را دیده بودی و تلخی زهر هلاهل جاماندگی را مزمزه کرده بودی .

آری عباس من !

دردم از رفتن حسرت بر انگیز تو نیست ! کور باد چشمی که کربلائی شدن عزیزانش برایش گران بیاید و منفور باد دلی که بخل بورزد از وصال عاشق و معشوق ! تنگ باد سینه ای که وصل دوستداران را نخواهد و ننگ باد بر قلبی که نوشیدن باده مستانه شهادت را برای پاره های جگرش نا خوش بدارد !

نه برادرم ،‌ تو با آنچه فضل خدای بزرگ به تو ارزانی داشته خوش باش !

اما به من پاسخ این چند سؤال را بده .

به من بگو چه کنم ؟ چه کنم با دلی که هر روز به در و دیوار می کوبد تا شاید روزنه ای بیابد و از قفس تنگ تن خلاص شود اما هر بار جز رنجوری حاصلی نمی بیند ؟ دلی که مرغ مجروحی را می ماند که نه قرار ماندن دارد و نه توان پر کشیدن ! دلی که رنج ماندگان و بازماندگان به دردش می آورد و تا می آید که فریاد بزند اندیشه سوزناک آشفته ساختن سینه هایی که برایش محبوبند ،  از سویی و دست قهار کینه نامردان از سویی دیگر ، دهان بندش می کند ! دلی که نه نای فریاد کردن دارد و نه در آرامش ، سکوت کردن می تواند ! تو بگو ، چه کنم با این دل ؟

تو هر حسرتی که داشتی ، اکنون دیگر نداری ! اکنون که از کنار صاحب قلبت ، برای دل ما غمزه می کنی و  ناز می فروشی و سر از کربلای عالم بالا در آورده ای ! یقین دارم که دیگر اندوهی نداری .

اما ما داریم . ما درد جاماندن داریم و حسرت پر کشیدن ، هر چند نه بالی برایمان مانده و نه حالی اما آرزویش باقی است .

نه ! مثل این که دوباره دارم پریشان می گویم . اصلا نمی دانم این چهل روز چه شده که هر وقت با تو حرف می زنم دچار پریشان گویی می شوم . انگار تو شیرازه نظم فکرم و انسجام سلسله سخن و قلمم را از هم می دری و سخنانم را به ورطه آشفتگی می کشانی . چیزی مثل آشفتگی شب تاسوعا تا بعد از ظهر عاشورا . یادت که هست ؟

نمی خواهم بیش از این گرافه بگویم . آشفتگی هایم را ، پریشان گویی هایم را ،‌شکوه هایم و دردهایم را با تو در خلوتی دیگر خواهم گفت . جایی که آشفتگی الفاظ و عبارات و موضوعاتش دیگران را به رنج نیاورد . جایی که فقط من باشم و تو ، تو باشی و من . آن جا که آشفتگی خریدار داشته باشد و گوش ها ، معنای ربط بی ربطی ها را خوب درک کنند .

یار سفر کرده من

در اربعین پرواز سرخت ، از ورای این عالم بی رنگ و نور ، از جوار خورشیدهای آسمان هستی ، دستی بردار و صورتی بالا کن و لبی باز کن ، باشد که دعای تو در حق من اثر کند و بال زخمی ام شفا یابد و پرواز را دوباره به خاطر بیاورم.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهلمین روز شهادت برادر شهیدم کربلائی عباس گودرزی را به همسر داغدار ، مقاوم و صبورش و فرزندان سربلندش و خانواده محترم گودرزی تبریک و تسلیت عرض می کنم .