سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرای اندیشه

گه گاهی که بلند بلند فکر می کنم در این صفحه منعکس می شود .

پدر جان

وقتی روزهای ماه صفر با گذارشان ما را به اربعین سید و مولایمان حضرت امام حسین (ع) نزدیک می کنند ، دوباره زخم دیر پا ولی تازه ی نبودنت در دلم به خون می نشیند و آتش حرمان از سایه بلند و پر مهرت جانم را به آتش می کشد .

یادم نمی رود ظهر قبل از اربعینی را که صدای سفیر گلوله با فریادهای عزادارانی که برای اقامه عزای خاندان عصمت(ع) در منزلمان اجتماع کرده بودند در هم آمیخت . فراموش نمی کنم دستهای سرخ مردمی را که با خون تو رنگ گرفته بود . از خاطرم نمی رود که مادرم در وسط حیات خانه مان که آنروز با پارچه های سیاه و پرچم های سرخ و سبز ، حسینیه شده بود ، از پا درآمده و نا باورانه صحنه دیدار پیکر در خون نشسته ات را مرور می کرد . یادم نمی رود که حسرت آخرین دیدارت را مردم بر دلم نشاندند وقتی نگذاشتند از خانه بیرون بیایم و جسم به خون تپیده ات را ببینم .

می خواهم برای آنان که نمی شناسندت ، تو را خیلی کوتاه معرفی کنم . متولد 1305 بودی ، وقتی به حوزه آمدی نوجوانی نو بالغ بودی که تشنه دانستن و آموختن بود . در حلقه درس آیت الله بروجردی سطوح عالی حوزه را می آموختی که شوق خدمت به محرومان و تبلیغ دین خدا ، تو را به تهران کشاند. محروم ترین مناطق تهرانِ آنروز محل خدمت تو شد . سه مسجد با تلاش تو قد کشید و بالید و صدها نمازگزار در هر مسجدی نمازشان را به تو اقتدا کردند . مراکز توانبخشی و خدمات عمومی متعددی به دست تو ساخته شد که برخی از آنها هنوز هم نام تو را بر خود دارند .

وقت مبارزه با طاغوت پهلوی در کنار فدائیان اسلام و شهید اندرزگو ، مرد میدان بودی . آنقدر بی ادعا و گمنام که حتی ما هم سابقه بودنت را بعد از شهادتت از زبان یارانت شنیدیم . بارها دستگیر شدی و به فضل خدا نجات یافتی . هر کجا که بودی کسی جز صداقت ، سلامت و خدمت از تو ندید . چه در مکه مکرمه ، چه کربلا و نجف و چه در جای جای ایران .

وقتی انقلاب پیروز شد تو فقط یک سِمَت داشتی ، امام جماعت مسجد فاطمیه (س) . مسجدی که در فلکه سوم خزانه بخارایی امروز (فرح آباد آن روزها) هنوز هم با نام تو به خویش می بالد . یکی از همان سه مسجدی که به همت تو بنا شده بود و بدل به بزرگترین مرکز حمایت از محرومین در منطقه و هسته اصلی فعالیتهای فرهنگی و انقلابی شده بود .

با پیروزی انقلاب ، آنان که تو را می شناختند به سراغت آمدند که امروز وظیفه داری وارد میدان مسئولیت شوی . ساده و بی تکلّف پذیرفتی و شدی مسئول ستاد 2 منطقه 13 کمیته های انقلاب اسلامی در همان منطقه خزانه . سوار بر همان پیکان جوانان مدل 52 که سالهای قبل انقلاب با قسط و قرض خریده بودی . در برابر فشار مسئولین برای داشتن خودروی ضد گلوله و محافظ ، مقاومت می کردی که نمی خواهم بچه های مردم را هم با خودم به کشتن بدهم . برادر بزرگم سید مهدی به اصرار خودش و موافقت نهایی تو و مسئولین کمیته ، شد راننده و محافظت تا اگر کسی قرار است با تو کشته شود فرزند خودت باشد .

بعد از شهادتت وقتی حکم مأموریت منافقان را که برای ترور تو صادر شده بود خواندیم فهمیدیم که تو مسئول کمیته امور صنفی ، مسئول جهاد سازندگی همان منطقه و مسئول جامعه روحانیت شرق تهران هم بودی اما باز هم ساده و بی ادعا . منافقین تو را بهتر از ما شناخته بودند .

علاوه بر همه شایعاتی که درباره ات رواج داده بودند که چگونه بیت المال را برای خودت درو می کنی و چند تا خانه آنچنانی داری و ... تا شخصیتت را ترور کنند ، چندین بار توسط آنها تهدید شدی ، کتک خوردی ، و تا مرز شهادت مورد تعقیب قرار گرفتی . یادت هست آن دفعه ای که من هم همراه تو بودم و آن مرد مسلح را روبروی ماشین دیدم و تو مرا در دستهایت مخفی کردی که اگر تیری می‌ آید به من آسیب نزند ؟ یادم هست که برادرم سید مهدی یک دستش به فرمان بود و دست دیگرش به اسلحه اش و می کوشید تا ما را از آن مهلکه نجات دهد و این فقط یک بار از آن چند بار بود .

اما آخرین بار که تو را دیدم صبح قبل از اربعین حسینی در مرداد ماه سال 60 بود . همان وقت که 30 سال بود خانه مان را از روزهای قبلش تا روز رحلت پیامبر و شهادت امام مجتبی (ع) حسینیه می کردی ، سینی چای به دست داشتی و لبخند بر لب و از میهمانان سوگوار مجلس خاندان پیامبر (ع) پذیرایی می کردی . ساعت تقریباً 11 صبح بود که مادر ، مرا برای آوردن ذغال منقل چای به انباری طبقه بالای خانه فرستاد و صدای سفیر گلوله و فریاد زن و مرد عزادار مرا به پائین کشید .

 

آمدم تا خودم را در کوچه به تو برسانم اما نگذاشتند . خواستم تا برای بار آخر چهره مهربانت را ببینم اما مردم از سر مهربانی ، حسرتش را بر دلم گذاشتند . می گفتند که منافق ضارب را دیده اند که کنار تو آمده و به بهانه دادن نامه گروهی از مستضعفین که تو خودت را وقف آنان کرده بودی ، تو را به سمت خلوت کوچه کشیده و در یک لحظه سلاح کمری اش را به سمت مغزت نشانه رفته و تنها با یک گلوله کار را تمام کرده بود .

یادم هست که در مراسمهای مختلف بعد از شهادتت آیت الله مهدوی کنی که آن روزها مسئول کل کمیته های انقلاب اسلامی بود ، مرحوم شهید آیت الله حکیم و حجت الاسلام ناطق نوری و بسیاری از افراد بزرگ کشور حضور پیدا کرده بودند .

امسال 28 سال از آن روزها می گذرد اما هنوز زخم هجرانت بر جگر ما تازه مانده است . پدر جان در این غربت زمانه با تو حرفها و درد دلها دارم که فقط با تو و در کنار مزار نورانیت واگویه خواهم کرد. جایی که هیچ کس متهمم نکند و به باد بد و بیراه و ناسزا نگیرد و آبرو را بازیجه نداند. برایم چاه می شوی ؟

روحت شاد و دعای مستجابت با همه ملت ایران همراه باد .

پدر عزیزم شادم که نام زیبای تو  و یادت مصداق کامل ( ختامه مسک ) این دفتر بود .

جهت اطلاع همه دوستان به عرض می رسانم این وبلاگ از این تاریخ غیر فعال خواهد بود و به روز نخواهد شد و از این پس منم و  (امت مظلوم) .

به اطلاع می رسانم که وبلاگ ( امت مظلوم ) پایگاه نشر و ترویج اندیشه و سیره شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی ( قدس سره ) از هم اکنون بر روی سرویس وردپرس با آدرس http://ommatemazloum.wordpress.com/قابل دسترسی است .