این تصویری که می بینین نه تلّی از خاکه و نه کوهی از زباله . این همان برف لطیف و شادی آفرین چند هفته پیشه . این روزها خیلی چیزها با من حرف میزنن گاهی آینه و این بار برف . وقتی خواستم ازش تصویر بردارم نگاهم کرد و گفت: منو یادت میاد آونروزی که تازه به زمین شما پا گذاشته بودم ؟ سفید بودم و پاک ، لطیف بودم و چشم نواز . وقتی از آسمان می اومدم همه می خندیدند و منو نعمت الهی می دونستند . اومده بودم تا زمین غبار گرفته شما را در سفیدی بی آلایشم بپوشونم . بچه ها رو که هنوز با لطافت من نسبتی داشتند به وجد آورده بودم و آنهایی را که در انتظار بارشی بودن تا گرمای تابستان را بی ترس تشنگی بگذرانن امیدوار کرده بودم و چشمان ملتمسی که از خدا سیرابی زمینهایشان را می خواستند با اومدنم به برق شادی نشانده بودم .
امّا امان از این زمینی شدن . بعضی از ما ( مثل من ) به زمین انس گرفتیم ، یخ زدیم تا به زمین بچسبیم و بمونیم . بعضی از ما که دلی در گرو زمین نداشتن با کوچکترین تابش خورشید تن به حرارت ذوب کنندش سپردن ، آب شدن و بخار شدن و آسمانی . امّا من و امثال من نمی خواستیم زمین را ترک کنیم ، آنقدر باهاش انس گرفته بودیم که فکر ترک کردنش آزارمون می داد. به همین خاطر هم آنقدر یخ زده بودیم که خورشید هم به این سادگی ها زورش به ما نرسه .
وقتی به خودم اومدم که دیدم دیگر از اون همه سفیدی و لطافت هیچ خبری نیست . گرد و غبار زمین شما سیاه و چرک و کثیفم کرده بود . بر خلاف روزهای لطافت و طهارتم که دوست داشتنی بودم حالا مایه تنفر شده بودم . حالا آدمها رو به زمین می زدم و لباسشون را آلوده می کردم اما بازم حاضر نبودم حرارت خورشید را که پیام محبت می داد قبول کنم . خورشید می گفت : کمی به رنج ذوب شدن صبر کن تا من دوباره لطافت و پاکی تو رو بهت برگردونم قول می دم دوباره آسمونی بشی و محبوب . اما دریغ که محبت زمین کورم کرده بود . محبت زمین همه رو کور می کنه جز آونهایی که چشمشون به آسمونه .
حالا دیگه کسی مرا نمی خواست ، حتا خودمم دیگه از خودم بدم میومد . همان هایی که لطافتم به وجدشون می آورد حالا با بیل و کلنگ و نمک و ... افتادند به جانم . چنان با ضربه های سهمگین به سر و بدنم می کوبیدن که تکه تکه می شدم و نمکی که به روی زخمهام پاشیده بودن جوری تنم رو می سوزوند که چاره ای جز جدا شدن از زمین نداشتم . وقتی جدایم کردند ، خوار و حقیر در گوشه ای رها شدم تا بعد از رنج سیاه شدن و زیر دست و پا افتادن و منفور بودن ، بدونم که زمین لایق دلبستن نبود . زمینی که محصول دلبستن بهش جز سیاهی و آلودگی و تنفر نیست چه ارزشی دارد ؟ وقتی که زمینی میشی و سیاه و آلوده هیچکس دوستت نداره ، هیچکس نگاهتم نمی کنه . توی این وضعیت دیدم فقط چشمان گرم آفتابه که هنوز هم با مهربونی منو نگاه می کرد .
امروز دوباره دلم هوای آفتاب و آسمون رو کرده . حاضرم گرمتر و سوزاننده تر از همیشه به من بتابه ، ذوبم کنه ، بخارم کنه ، محوم کنه اما دیگه نگذاره زمینی باشم و ... .
می گفت و قطره قطره ذوب می شد . دیگه نتونستم چشمام رو تو نگاهش نگه دارم . منم بغض کرده بودم . چشمام از اشگ گرم و دلم از آه سرد پر شده بود . بی آنکه خداحافظی کنم راه افتادم و با خودم گفتم :
بشنوید ای دوستان این داستان
کین حقیقت شرح حال ماست آن
-------------------------------------------------------------------
پ . ن . 1 = من از دیدن این پست در وبلاگ ( آهستان ) خیلی لذت بردم حیفم آمد شما نبینین !